«کلاهِ بافتنیِ خرمالو»
پوفپوف کنان و لِخلِخ کنان وارد خانه شد. کلاهِ بافتنیاش را مانند کلاهک خرمالوهای نارسِ حیاط، درست وسط سرِ تاسش گذاشته بود. جورابهایش را تا زیر زانو کشیده بود روی شلوارش و یک طرف پیرهنش از زیر ژاکت بیرون زده بود. نشست روی صندلی و لحظهای خیره به ظرف آجیل روی میز ماند. چشمانش را تنگ کرد، گویی میخواست تارمویی را از ماست بیرون بکشد. یک مُشت آجیل برداشت و همه را یکراست ریخت توی دهانش. بی توجه به حرف مادر که گفت "بابا آجیل شوره فشارت بالا میره" نگاهش را به دیوار رو به رویش دوخت، گویی با یک مجسمه که فقط پوست صورتش بالا و پایین میرود حرف میزدی. کارِ آسیاب و بلع آجیلها که تمام شد، نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. همان ساعتی که سالها، از زمانی که به خاطر دارم، جزیی از دستِ بابابزرگ بود.
نگاهم به دستان نحیفش افتاد. چین و چروک دستانش حرفها داشتند با آدم؛ صدا میدادند، صدای خِشخشِ بریدن خوشههای برنج، صدای شرجی و گرمای مرداد، صدای یخ زدن استخوانها در برف، صدای مرد بودن، صدای رنج...
رفت سراغِ کتاب دعای شرحهشرحهاش که هر قسمتِ برگهها را بارها با چسب با هم آشتی داده بود. شروع کرد به خواندن. اگر کسی بیرون از خانه بود، گمان میکرد در این خانه روضه برپا کردهاند. مناجاتش که تمام شد، کت شلوار مشکی رنگش را که در اثر مداومت در پوشیدن به رنگ طوسی درآمده بود، به تن کرد. چینهایِ بزرگِ کمرِ شلوارش خبر از رنجوریش میدادند. کفشهایش را که قطراتِ گِل رویش طرح انداخته بودند پوشید. به درخت خرمالو که رسید، یک خرمالو از شاخه جدا شد و بر زمین افتاد. خم شد و خرمالو را برداشت و انگار که بخواهد درد ناشی از زمین خوردنش را تسکین بدهد، مالیدش به آستین کت. در را مثل همیشه با شدت بادهای ویرانگر بهم کوبید و رفت.
حالا خرمالوهای حیاط رسیدهاند، کلاههایشان هم درست وسطِ سرشان. کلاهِ بافتنی اما، شسته و تا خورده در آخرین کشوی کمد جا خوش کرده است.
صبا بختیار