با هم را میروند. پسری متعهد و دختری عاشق. تعهد و عشق رابطه را پایدار میکند. دل به هم دادند و در صدد تشکیل زندگی و رویاهای دو نفره خودشان هستند.
پاییز است و هوا بس ناجوانمردانه عاشقانه است. برگهای خشک و چروکیده درختان بر روی زمین میآرامند و زیر پای عابران خرد میشوند. عابران خسته پاییز بر بستر خود جای میگیرند ومقتول پاهای خسته مردم میشوند. بارانی میآید و عابران سر خود را در گریبان می برند. هوا سرد ولی دلشان گرم گرم است.
پسر و دختر از سرما به کافه می روند. پاتوق پسر و دخترهای عاشق.
روی یک صندلی مینشینند و نگاه به اطراف میاندازند. همه بر سر میزهای دو یا سه نفره نشسته اند و تن سردشان را مهمان نوشیدنی گرم میکنند. دختر و پسر غرق در صحبت هستند و گارسون پای میز آنها میآید. پسر میگوید: پسر با نگاهی عاشقانه از دلدارش میپرسد: عزیزم چه میخوری؟ دختر زیبا میگوید:
_برای من فرقی نداره با هم یه چیزی میخوریم.
یک کیک و نوشیدنی سفارش میدهند و به ادامه صحبتشان میپردازند.خیره در چشمهای یکدیگر هستند. انگار نگاه هایشان گواهی میدهد. بریک عشق پاک. یک تعهد و مهری پایدار. میگویند و میخندند. از همه جا غافل، از محیط بیرون و از مردم. و اما دچار و درگیر یکدیگر.با هم بودن را تجربه میکنند.. پسر میگوید و دختر میخندد و پسر مات و مبهوت نگاهش میکند.خوش و بش میکردند تا اینکه گارسون آمد و سفارش انها را روی میز گذاشت.پسر تشکر کرد و گارسون رفت. همانطور که نوشیدنی و کیک میخوردند، دخترکی از میز کناری شان به سمت آنها آمد و با لحنی بچگانه سلام کرد. دختر لبخندی از شوق بر لبش نقش بست و برق در چشمش موج میزد. پسر هم مانده بود چه بگوید و فقط بوسه ای بر لپ دخترک زد. تا اینکه مادر دخترک آمد و اورا به میز خودشان برد. دختر محو لبخند دخترک بود و پسر غرق در نگاهش. انگار فکر همدیگر را خواندند. گویا به هم وصلند. عشق قلب شما را به عقیق سرخ بدل میکند. بسیار گرانبها. انگار فکرهایشان مشترک بود. عشقشان شعله ورتر شد. چه کسی را میشناسید که یک دخترک زیبا و دوستداشتنی نخواهد ؟ آرام از جایشان بلند میشوند وبه سمت درب خروج می روند. اما چیزی نظر دختر را به خود جلب میکند. زنی از پشت شیشهها به پسر خیره شده بود و به سمت آنها آمد. دختر لحظه ای تعجب کرد و نگاهی عمیق به پسر کرد.او هم ناخودآگاه نگاهش به زن افتاد. دهانش از تعجب باز مانده بود. تا آمد انگشت اشاره را به سمت زن ببرد، دختر گفت: هیچی نگو! و بعد به سمت زن رفت. اخم کرد و با لحنی تند به زن گفت:تا حالا اسم کفتر دله به گوشِت خورده ؟
_ نه، نخورده ، برای چی میپرسی؟ تا آمد حرف بزند،دختر حرفش را قطع کرد و گفت:به کفتری که روی بوم هر خونه ای میشینه میگن کفتر دله. من تورو اینجا زیاد دیدم. اون روز هم جلوی پای یه دختر و پسر دیگه سبز شده بودی. من به اون خیلی بیشتر از حرف آدمایی مثل تو اعتماد دارم.زن مانده بود چه بگوید. شوکه شده بود.
آری عشق را میتوان تنها با تعهد تضمین کرد. پسر که زبانش بند آمده بود ، حتی نمیدانست چه بگوید. فقط دست در دست او داد و به راهشان ادامه دادند.هوا بارانی شد و همه به فکر این بودند که به خانههایشان بروند و از شر باران خلاص شوند. چه عابر ، چه خودروها.همه میخواهند به مقصد برسند به جز آن دو. باران ، قطرههای مهر و شادی بر سر آنها فرو میریخت. قطره ای عشق و قطره ای شوق. باران صورت و موهای آنها را خیس و نمناک کرده بود. اما دست در دست هم به پیش میروند. هرچه باران تندتر ، علاقه آنها بیشتر. بوی نم بلند شده است و درختان جان دوباره گرفتند. آنها باید مراقب باشند که خودروها به آنها آب نپاشند. چون خیابان سرشار از آب است و هر خودرو میتواند آنها را خیس کند. بالاخره پاییز است. انگار ابرها میگریند. بچه که بودم به خاله ام علاقه بسیار داشتم و فکر میکردم ابرها برای من گریه میکنند که از او دور هستم. حال آنها هم باید از هم جدا شوند و هریک به خانه اش برود. پسر فکر میکند ابر برای او میگرید. بالاخره از هم جدا میشوند و هر کدام از آنها به خانه اش میرود. دختر به یک طرف و پسر به یک طرف. با چشمهای اشک بار گریه میکنند. ولی کسی نمیفهمد. چون باران میآید. پاییز بهترین فصل برای این است که درخیابان قدم بزنید و گریه کنید. هیچ کس نمیفهمد! هیچ کس!
فردای آن روز
خیش ،خیش
-سروان محمودی
_بله قربان
_لطفا هرچه سریعتر به اتاق من بیایید
_بله چشم قربان ، الساعه
تق تق. پسر به اتاق سرهنگ میرود و پس از ادای احترام مینشیند. سرهنگ به او شکلات تعارف میکند واو یکدانه بر میدارد و تشکر میکند. سرهنگ مسئله را برای او باز میکند و او هم سرتا پا به سرهنگ گوش میدهد. سرهنگ میگوید:خوب سروان ،شما به دلیل خوش خدمتی و حسن تکلیف ، سابقه و پیشینه درخشان و شناختی که از شما دارم ، طی امروز یا فردا حتما ترفیع درجه خواهید شد و به درجه ی سرگردی محسوب میشوید.
پسر خیلی خوشحال میشود. آرزوی او این بود که یک پلیس موفق باشد و حالا هم که سرگرد میشود، حتما موفق تر خواهد بود. کمی سکوت میکند و سر خود را بالا میگیرد و خوشحالی خود را به سرهنگ ابراز میکند و از ایشان تشکر میکند. سپس میگوید: قربان اگر امری ندارید من از خدمتتان مرخص شوم. سرهنگ میگوید: خیر ، عرضی نیست. و بعد پسر ادای احترام میکند و از اتاق سرهنگ خارج میشود. اشک شوق در چشمان او نقش میبندد. به اتاق خود میرود و کارهای عقب مانده را انجام میدهد. آنقدر با شوق کارهایش را انجام میداد که عقربه ساعت تندتر میگذشت. او خالصانه خدمت میکرد و به مطالعه پروندهها میپرداخت. نه به خاطر مقام و درجه ، بلکه به خاطر رویای بچگی اش. آن زمان که بازی با ماشینهای خوش رنگ و جذاب پلیس تنها تفریح او بود. حال او سر گردی شده بود و خیلیها زیر دست او بودند. خیلیها از او پیروی میکردند.
پس از مدتی، ساعت اداری تمام میشود و او به سراغ دختر میرود تا چند ساعت با هم وقت بگذرانند. اما خیال او آسوده نماند.وقتی میخواست سوار خودرو بشود، یک فرد که ظاهری عجیب داشت، به او نزدیک شد و با لحنی آرام گفت: جناب سروان،با چیز جدیدی روبرو میشوی !خیلی عجیب ! حواسمون بهت هست. تا سروان خواست حرف بزند، یک موتور به سمت مرد آمد و اورا سوار کرد و به سرعت دور شد. چهره ی سروان متعجب شده بود. او نمیدانست که آن مرد راجع به چه چیزی صحبت میکرد. حتی گمانهایش هم به جایی نمی رسید. او باید منتظر می ماند. این مسئله برای او یک علامت سوال ایجاد کرد. با این حال او سوار خودرو شد و به سمت خانه دختر رفت تا با هم به گردش بروند. با هم به پل طبیعت میرود تا غروب خورشید را تماشا کنند. تماشای غروب خورشید از روی پلی به آن زیبایی. پلی که آنها را به غروب خورشید میرساند. پسر میگوید: من تو را در مشرق یافتم و در مغرب دنبال میکنم. من با چشمان تو شرق و غرب را به هم دوختم. قلب تو را به کبودی آسمان بهاری پیوند زدم. و کادویی به او میدهد. یک گردنبند طلا با نشان یک قو. نشان رهایی و آزادی. اشک از چشمان دختر جاری میشود. مرزی میان غم و شادی در صورت او نقش میبندد. اما نه اشک شوق ، بلکه هدیه عشق به او. پسر اشکهای دختر را از روی صورت او پاک میکند. فارغ از مردم ولی عاشق. با هم راه میرفتند که موضوعی نظر پسر را به خود جلب کرد.مردی بزهکار و کودکی رنج کشیده. با عصبانیت به سمت مرد می رود و کودک را از زیر دست او نجات میدهد. مرد به سمت او حمله ور میشود اما او کارت شناسایی خود را نشان میدهد و سر جایش میخکوب میشود. او به چهره وحشت زده مرد نگاه میکند. نظری هم به چهره غمگین پسر میاندازد. مرد زبانش بند میآید. میخواست صحبت کند که پسر میگوید: من نیومدم که تو رو دستگیر کنم. جرم تو فقط این نیست. آزارکودکان و برهم زدن دنیای کودکی شون بزرگترین جرمه. مرد با زبانی بند آمده میگوید: من قوقول میدم دم که دیگه به اون آسیبی نرسونم. پسر میگوید:تا حالا فکر کردی که این بچه وقتی بزرگ بشه چی میخوای جوابش رو بدی ؟ مرد با شرمندگی نگاهش میکند. پسر به سمت کودک می رود و دستی به سر او میکشد.پدرم میگوید بعضی از مردان باید طرز برخورد با فرزندشان را از حیوانات بیاموزند.
پسر احساس رضایت میکرد ، از اینکه کودکی را شاد و به پدر تلنگری زد. دختر هم که شاهد ماجرا بود، قند در دلش آب میشد که او چه پدر مهربانی خواهد شد.
دیگر شب شده بود و دختر باید به خانه می فت. نزدیکی خانه دختر بودند که به او یک درگیری در همان اطراف گزارش شد و او باید به محل درگیری میرفت شک و نگرانی در صورت او پدیدار شد و هرچه بود را از یاد برد و با بیشترین سرعت به سمت محل درگیری رفت. او دختر را از یاد برده بود. نگرانی حتی در پاهای او نیز دیده میشد چه برسد به دستانش. با یک گروه از سربازها هماهنگ کرده بود که به اتفاق به سمت محل درگیری بروند. هرلحظه نگرانی او بیشتر میشد. پس از مدتی و با استرس بالاخره به محل درگیری رسید. او حتی یادش رفت به دختر بگوید از خودرو پیاده نشو. اینجاست که میگویند: یادم تو را فراموش.
تاریکی شب و یک درگیری. جلیقه ضد گلوله اش را از صندلی برداشت و پوشید. کلت خودش را هم از پشت شلوارش برداشت و آماده ی شلیک کرد. در همان لحظه گروههای نظامیدیگر هم وارد محل شدند و آماده گیری بودند. یگان نظامیآماده درگیری با یک گروه هفت نفره از تبهکاران بودند. آنها هم سلاح گرم داشتند، هم سلاح سرد. یک موقعیت خطرناک ایجاد شد. خودروهای پلیس به اجبار و برای مقابله، موقعیت خود را تغییر دادند و ماشین سروان در تیر راس قرار گرفت. پسر که در حال مقابله تن به تن بود با حرکات رزمی تعدادی از آنها را ضربه کرد. حرکاتی که شاه کلید هر پلیس و افسر نظامی هنگام درگیری است. آماده تیراندازی شد و در پشت یک مانع پنهان شد. اما او یک چیزی را فراموش کرده بود. آری دختر را. پیشانی دختر از شدت ترس عرق کرده بود. عرق سرد به نشانه ی ترس و استرس. موقعیت ، بسیار خطرناک بود که حتی قوی ترین افراد را به ترس میانداخت. بوی باروت فشنگ اسلحهها در هوا پخش شده بود و همه افراد گارد نظامیداشتند. از همه طرف رگبار گلوله به سمت او میآمد. او در تیر راس بود. دختر که تا مرز مرگ ترسیده بود صورتش از عرق سرد خیس شده بود، تصمیم میگیرد از ماشین پیاده شود و پناه بگیرد. او به یک جهنم واقعی پا میگذاشت. هر قدم او یک عمر میگذرد. در میان خاک و خون در خودرو را باز میکند و به محل درگیری پا میگذارد!
هرکسی نتواند زهر خودش را به تو بریزد روزی تو را تسخیر خواهد کرد. اما نه خود تو را ، بلکه روح تو را !سروان برای مجرمها آشنا به نظر میآمد. اما آنها نظرشان به دختر جلب شد. سروان که سخت مشغول مقابله بود و دیگر مرگ و زندگی برایش یکی بود، متوجه نشد، یا دیر متوجه شد. چه طور میشود خورشید زندگی تو روزی از مشرق طلوع کند و روزی از مغرب غروب کند. او دیر متوجه شد.زمانی که یکی از انسانهای پست به سمت دختر رفت و دست به ماشه ی اسلحه گرفت و به سمت او شلیک کرد. شاید عشق جاودان باشد ، اما انسانها جاودان نیستند. سروان، فریادی برآورد، اما دیگر دیر شده بود. دختر نگاهی به پسر انداخت و نگاهش به زمین افتاد. پسر فریاد کنان به سمت او دوید، اما خود او طعمه ی آنها شد و به پای دختر سوخت. انگار قلب او را نشانه گرفته بودند.خود او از شدت درد از هوش رفت و فریادش را در دل خود اختفا کرد. خون عاشق رنگین است. اما خون معشوق برای عاشق تیره تر از زهر و سیاهی است. هر دو بر زمین افتاده بودند. نگاههایشان به هم دوخته.با چشمان باز. انگار صد سال است یکدیگر را ندیده اند. یکی از آن میان فریاد زد: جناب سروان،جناب سروان. تعدادی از آنها با خشم و ناراحتی بسیار به سمت آنها آمدند. نه ، نه. این سخنی است که هم جناب سروان و هم سرباز به زبان آوردند.اما این برای تبهکاران کافی بود. آنها زهر خود را هم به جناب سروان ، هم به قلب او ریخته بودند. فریاد او در گوش زمان پیچید. سرباز و گروههای نظامیآمبولانس خبر کردند. اما برای خون ریخته شده دکتر کافی نیست. دکتر به علم خودش اکتفا میکند تا آنها را نجات دهد. اما فریاد آن دو کبوتر عشق در دلشان اختفا شده بود. عاشق حتی اگر به هوش هم نباشد، از صدای معشوق هوشیار میشود. دو تخت ، دو بیمار و دو عاشق کنار هم. شاید هم خودش باعث این اتفاق شد. من تو را در غروب خورشید دنبال میکنم.این جمله ی پسر بود.حرفها و کلمات انرژی دارند. گاه مثبت ، گاه منفی. به هر حال اثردارند!
شاید زندگی پسر تاریک و سیاه شد. چون زندگی اش غروب کرد.او زنده ماند و زندگی اش در همان پل، در همان غروب ثابت ماند. در آخر هر عشقی به خاک برگشت. خاک سرد سرانجام هر عشقی است. دیگر هیچ درمان و دارویی کفاف نمیدهد. عشق درمان او بود که در آن شب سیاه و شوم به دنیای تنهایی قدم گذاشت. زمان دیگر برای او اهمیت نداشت. برای او این جهان متوقف شده بود.
هر مِهری مُهری میخواهد. حال این مهر میتواند مهر سردخانه باشد یا مهر دفتر عقد. سرنوشت را باید از سرنوشت. یک پسر دل سوخته و یک دنیای بی رحم بی عشق. شاید او زنده است اما تنها نفس میکشد.انجاست که میگویند:
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
در جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
ادامه
نویسنده و ویراستار: پرهام رشیدی