از دکه‌ی فرسوده کنار خیابان، پاکتی وینستون خریدم، از پیرمردی ژولیده که روی صندلی چوبی در سایه دکه نشسته بود، گویی صندلی دیگر تاب تحمل نداشت و پایه‌هایش با سیم و طناب پینه شده بود، اما هنوز تاب قامت نحیف پیرمرد را داشت.

یکی از سیگارها را روشن می‌کنم و در خیابانی خلوت، آکنده از چنارهای کهن، بی‌آن‌که مقصدی روشن داشته باشم، قدم می‌زنم.

کمی جلوتر که می‌روم، گویی صدای هیاهویی از دور می‌آید. همهمه‌ای شلوغ در گوشم می‌پیچد. خیره به برگ‌ها می‌شوم، در میان آن همه هیاهو، دیگر هیچ صدایی نمی‌شنوم. خیزش برگ‌های زرد، ذهنم را با خود به حالتی شبیه خلسه می‌برد.

برگ‌ها، هر یک در بی‌نظمیِ ثابت و منظّمی، در حال جنب‌وجوش‌اند، گویی مسابقه‌ای در جریان است. مسابقه‌ای نانوشته، اما مهم، آن‌قدر مهم که هر برگ می‌کوشد از برگ دیگر سبقت بگیرد. برگ‌ها بر هم می‌افتند، له می‌شوند، امّا مسابقه ادامه دارد.

مقصد نامشخص است، ولی برگ‌ها با جدیتی عجیب و غیرعادی در تکاپو و جنب‌وجوش‌اند. اما چه چیزی در پسِ پرده‌ی این مسابقه نهفته است که برگ‌ها را به جان هم انداخته و این درهم‌تنیدگی گاه بی‌رحمانه را پدید آورده؟ این تلاش‌ها برای کدام مقصد است؟ آن مقصد کجاست؟

مگر نه این‌که مقصدی تعیین نشده و همه‌ی برگ‌ها از درختانی افتاده‌اند که در کنار هم ایستاده‌اند؟ کدام نیرو آن‌ها را چنین گرفتار رنجی بی‌پایان کرده است؟ یا شاید هم برگ‌ها گناهی ندارند و اختیاری از خود ندارند، این باد است که آن‌ها را به تکاپو وامی‌دارد.

از دور که نگاهشان می‌کنی، می‌پنداری باد همه را به یک‌سو می‌برد، اما از نزدیک، ماجرا متفاوت است. باد انگار گلچین می‌کند و هر برگ را، بی‌اختیار، به مقصدی که خود می‌خواهد می‌فرستد. چه باد این خیزش را رهبری کند و چه خود برگ‌ها بخواهند، فرقی نمی‌کند، آن‌چه روشن است، مسابقه‌ای ناعادلانه در جریان است.

برگی زیر پای رهگذری له می‌شود و برگی دیگر، سوار بر موج رودخانه، پیش می‌رود… نه، در این بازی بی‌اختیار، نشانی از عدالت نیست!

سیگار دومم را هم فیلتر به فیلتر، سیگار قبلی روشن می‌کنم و با خود می‌گویم: شاید این همان بازی تکراری و همیشگی است، بازی‌ای که هیچ‌کس نمی‌پرسد چرا و هیچ‌کس پاسخ نمی‌گیرد چگونه. و باز با خود می‌گویم: چرا باید برگی زیر پای رهگذری له شود و برگی دیگر روی موج رودخانه برقصد… نه، این عدالت نیست.