داستان زیبایی که در ادامه می‌خوانید؛ ادامه‌ای از داستان غروب می‌باشد نوشته‌ی آقای پرهام رشیدی است...

پست شما توسط<مای لاو> لایک شد.

این اعلان که بر روی گوشی او آمد چشمانش برقی زد. خیلی خوشحال به نظر می آمد. چون بعد از مدت ها به چیزی که میخواست رسیده بود.

در همین زمان تلفن او زنگ می‌خورد و او با لحنی سرد می گوید: سلام. 

پسر: خوبی عزیزم ،امروز ببینمت ؟ دختر کمی فکر می کند و با بی میلی می گوید: آدرسو برام بفرست. کمی در فضای مجازی می چرخد و بعد از آن به سراغ پسر می‌رود. اما نه با عشق. بلکه با اجبار.

به محل قرار می رسد. انگار توپش پر است. پسر را که می بیند سریع و با لحنی تند شروع میکند به صحبت : ببین من فکر میکنم بین ما همه چیز تمومه. همین. پسر که میخواست بداند ماجرا چیست تا می خواهد از او بپرسد دختر حرفش را قطع می‌کند و تمام چیز هایی که در دلش بود را به پسر می‌گوید. این جملات در دل اوست. حتی اگر عشقی هم میان آنها بوده، حرف دل تمام آرزو ها را بر باد می دهد. پسر که حتی نمی دانست چه بگوید فقط تمام مدت به دختر زل زده بود. کلمات در ذهنش گم می شدند. با چهره ای پر از سوال. چشمانش گویای همه چیز بود. او حتی نفهمید چگونه دختر را ترک کرد. به خودش آمد و دید مثل یک روح متحرک به روی تخت خوابش افتاده است. فصل غم او هنوز فرا نرسیده بود. از این سو دخترک با خیال راحت به عشق مجازی تکیه کرده و به عکس های لاکچری او نگاه می اندازد. به خیالش تمام دنیا به نام اوست. اما غافل از اینکه بر چه عشقی تکیه کرده است. 

همیشه تکیه گاه مهم است. آری.

سوال ها در ذهن پسر پاسخی نداشت. نمی دانست چه کند. آن شب را با آن همه فکر خیال در ذهن، به سحر رساند. دختر اما نه پاسخ تلفن او را می‌ داد؛ نه پاسخ آن همه سوال در ذهن او. فردا عصر که می خواست از خانه بیرون برود، پسر به دنبال او آمد. با استرس به دنبال او می دوید و می گفت: صبر کن فقط یه سوال دارم ازت. وایسا. اما دختر با سرعت تمام راه می رفت و در نهایت سوار یک تاکسی شد. پسر هم که از ته دل ناراحت و عصبانی بود پای بر زمین کوبید. اما سعی می‌کرد خود را آرام کند.

دختر اما برای اتفاقی بزرگ آماده می شد. او بدون حتی دیدن عشق مجازی اش می خواست به دیدار او برود. پسر هم بی خیال او نشد و در تمام مدت او را تعقیب می‌کرد.

فردای آن روز دختر بهترین لباس هایش را پوشید و از خانه راه افتاد. پسر هم به دنبال دختر. اما جناب سروان ما از این بازی ها متنفّر بود. او که در عشق قبلی اش ناکام مانده بود، نمی خواست دختر را از دست بدهد. حق داشت. مگر یک انسان چقدر میتواند شکست بخورد. سر این اتفاقات، او حتی از شغل و عشق بچگی خودش هم استعفا داد. به این قضیه بسیار مشکوک بود. دختر را تعقیب کرد تا به خانه ای رسید. خانه ای در یک جای نه چندان خوب. اما از این سو دختر انتظار دیدن عشق مجازی اش را می کشید. آرام و با شوق و لبخندی بر لب پله ها را بالا می رفت. در زد و مردی در را باز کرد و دختر را به داخل خانه دعوت کرد. دختر به داخل خانه رفت. اما چیزی برایش عجیب بود. فکر می کرد اشتباه آمده. چون مرد اصلا شبیه عکس ها و ویدیوهایش در فضای مجازی نبود. او هم که متوجه افکار دختر شده ، با حرص دندان هایش را به هم می فشار و میگوید: خودت خواستی! 

 دختر تا این را می شوند با نگرانی به سمت درب خروج میدود، اما او طعمه مرد شده بود. هرچه او مقاومت می‌کرد، قدرت مقابله مرد بیش تر میشد. دختر محکم به در می کوبید.

از این سو اما پسر، به بهانه همسایه جدید ، وارد ساختمان شده بود. برق واحد ها را قطع کرد تا افراد به راه پله بیایند و دختر را نجات دهد. با سرعت پله ها را بالا رفت تا به خانه ای رسید که دختر در آن به دردسر افتاده بود. 

از این سو مرد دختر را بر زمین می اندازد و به پله ها می رود تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.

سروان تا او را می بیند با خشم به سمت او حمله ور می شود و مرد را به زمین می اندازد. با هم در گیر می شوند و سروان مرد را ضربه می‌کند. با عصبانیت از زمین بلند می شود و به سمت خانه مرد می رود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. 

اما شاید قسمت او معشوقه اولش بود. حتی در دنیایی دیگر. 

به سمت خانه مرد می رفت که او با سختی از زمین بلند می شود و با خشم محکم سروان را به دیوار می کوبد. فریادی می‌زند و دختر تازه می فهمد چه اتفاقی برای سروان افتاده. دختر فریاد می زند و به پهنای صورت اشک می‌ریزد. خدا را صدا می زند. صدا بزن ، بلکه شاید تو را بخشید. در پله ها اما ساکنین صف کشیدند و مرد را گرفتند. جوی خون در راه پله جاری شده بود. 

درست در چنین روزی معشوقش رفت و حالا او به دیدن معشوق می رود. قسمت آنها در این دنیا نبود. قسمت سروان هیچ عشقی نبود به جز عشق ابدی. 

دختر تازه فهمیده بود چه اشتباهی کرده است و چه کسی را از دست داده. شاید این یک تلنگر است برای او. گاهی مرگ بهترین تلنگر است و ابدیت را به وجود می آورد.


نویسنده و ویراستار: پرهام رشیدی